در محله قبلیی که زندگی می کردم خانه ها با گل و درخت دیده می شدند ولی اینجا نه . آنجا را بیشتر دوست داشتم چون خاطرات پدرم در آنجا نهفته است . اگر پدرم شب به خاطر گرسنگیِ من و مادرِ مریضم ببیرون نمی زد ، حال به خاطر یک ماشین قراضه یتیم نشده بودم و در همان محله می ماندم . از اینها بگذریم ، حال گرسنه ام و حوصله ی این حرفها را هم ندارم .از صبح تا حالا روی دیوارها راه می روم و...
(لطفا ادامه مطلب رو نگاه کنید. )